جایی هست در فاصله میان کعبه تا لب های تو، من نماز صبح را آنجا می خوانم، نیمرخی به سمت تو و نیمرخی به سوی کعبه، نیم نگاهی به تو، نیم نگاهی به کعبه،

 

 

خدا یک بار از من پرسید: تو چرا گناه می کنی؟ من در پاسخش سر به زیر افکندم و چشمهایم را بستم. خدا دست روی سرم کشید و گفت: پس کی توبه می کنی؟ من بیشتر خجالت کشیدم. گفت: من منتظرم .

فکر می کنم عاقبت خدا مرا ببرد به بازار، روی پیشانی ام بنویسد: فروشی!

 ترا به خدا به هر قیمتی شده، بیا و چشمهایم را بخر، مگذار حسرت دیدنت تا ابد بر دلم بماند ...

من فاصله زیادی با خدا ندارم، اگر دستهایم را بالا بگیرم و روی پنجه پاهایم بایستم، می توانم با نوک انگشت هایم دامانش را لمس کنم ... و خدا فاصله زیادی با من ندارد، اگر لبخند بزند، ضربان قلبم تند می شود،... آنقدر از خدا اینجا می نویسم، تا باز بیاید و چشمهایم را ببوسد ...